اختصاصی سایت سینمای ما: یادداشت فرانسیس فورد کاپولا دربارهٔ ادگار آلن پو
«داستانهای ترسناک» به قلم فرانسیس فورد کاپولا
سینمای ما-ارغوان اشتری: فرانسیس فورد کاپولا علاوه بر فیلمسازی مجلهٔ ادبی هم دارد که میان ادب دوستان شهرت دارد. دو شماره گذشته این مجله به داستانهای هراسناک اختصاص داشت و در یادداشت سرمقاله گونه ایی فرانسیس فورد کاپولا از روند آشناییاش با آثار ادگار آلن پو و در پایان از نحو هٔ شکل گیری فیلم جدیدش «درمیان» با قلمی شیرین برای خوانندگان مجلهاش نوشت. این مقاله را در پی میخوانید:
«داستانهای ترسناک» نوشتهٔ فرانسیس فورد کاپولا همیشه کتاب میخوانم. هر بعدازظهر، زمانی که فراغ بال پیدا میکنم، کتاب مانندی دوستی عزیز انتظارم را میکشد. در ده سال گذشته ویا کمی بیشتر من به این نتیجه رسیدهام که مطالعه، مقوله ایی کاملا متفاوت از هر پروژ ه ایی است که مشغول کار روی آن یا تحقیقات هستم. به دلیلی که نمیتوانم به خاطر بیاورم، چند سال پیش تصمیم گرفتم تمام آثار ادگار آلن پو را بخوانم. شبی، دنبال جلدی از مجموعه آثار او در کتابخانه گشتم و خوشحال شدم که داشتمش. کتاب به داستانهای کوتاه، اشعار و یک رمان فصل بندی شده بود. با داستانهای کوتاه شروع کردم. نخستین داستان «حشرهٔ طلایی /سوسک طلایی» بود. زندگی سخت آلن پو را میدانستم که یتیم بود وتوسط خانوادهٔ جان الن به فرزند خواندگی پذیرفته شد، جان آلن کم کم-پس از مرگ نخستین همسر واختیار کردن زنی دیگر-فرزند خواندهاش را تنها گذاشت. و پیچیدگیهای زندگی بیشتر شد زمانی که مجموعه آثار ادگار آلن پو به رفوس گریسولد سپرده شد که نقش سالیری (آنتونیو) را برای موتزارتِ نویسنده ایفا کرد وبیشترین زیان را به مجموعه آثار وشهرت ادگار آلن پو وارد کرد. به خاطر شهرت «حشره طلایی/سوسک طلایی» و «کلاغ» نبود که ما ردِ بزرگترین مولف آمریکایی را گم کردیم. قطعا ترجمهٔ آثار او توسط شارل بودلر به زبان فرانسه (باید اعتراف کنم که به فرانسهای سلیس) شهرت وی را در سرتاسر اروپا و آمریکای جنوبی رواج داد وکمک کرد به والاترین موقعیتی برسد که در زمان کنونی ما دارد. پس از مطالعهٔ «حشره طلایی» شاهدِ ذهنیتی شدم که پیچیدگی ماهرانه ایی به اندازه ی رمزشناسی داشت که آلن پو در جستوجوی توصیفش بود. من بقیهٔ داستانهای او را پی گرفتم و بیوقفه واردِ دنیای این نابغهٔ ادبی ِ بینهایت باسواد شدم. او داستان کاراگاهی مدرن (قتل در خیابان مورگ) و داستانهای رمانسِ گوتیک ایی خلق کرده که استاد خودم، راجر کورمن، بعدها با ساختن فیلمهایش درسالهای ۱۹۶۰ (خانهٔ آشر، مغاک وآونگ و مقبرهٔ لیجیا) و با قهرمانان زیبا وزجر کشیده، آنها را عامه پسند کرد. هرشب با یک داستان جدید پو به خودم خوشامد میگفتم. در مورد بسیاری از داستان هاشنیده بودم اما واقعا نمیدانستم یا درک نمیکردم تا چه حد آنها کوتاه هستند (قلب رازگو و بشکهٔ آمونتیلادو) وبا هریک از داستانها یک دوجین واژه آموختم. در این ماجراجویی قصد قبلی نداشتم. اما کم کم احساس کردم که روح زیبا وزجر کشیدهٔ آلن پو بخشی از من شده است. من با چشمانی اشک بار داستانِ عشق «ویرجینیا کلم»، دختر دایی سیزده ساله و همسر آلن پو را خواندم که در عنفوان جوانی وزیبایی بیمار شد ومقابل چشمان آلن پو از بین رفت. او سخت تلاش کرد تا پول بدست اورد وبه نجات همسرش بشتابد، به پزشکان برای مداوای ویرجینیا پول پرداخت اما علی رغم تمام تلاشهای پو، ویرجینیا پس از سالها درد کشیدن در جوانی مرد. ویرجینیا در تمام آثار ادگار آلن پو هست ودر تمام قهرمانان ِ او. آلن پو درد وعشق به همسرش را درون بیشمار داستانها واشعارش (برنیس، النور و انابل لی) ریخت. تمامی داستانها غل و زنجیر، خونریزی، زندانی و دیوانگان دارند. آثار آلن پو به قبر عشق او تبدیل شدند. یک سال پیش در شهر استانبول ترکیه بودم داشتم بررسی میکردم که آیا میشود در آن شهر فیلم ساخت. در انجا با وکیلی جوان شام بیرون رفتم که درمورد شرایط فیلمسازی به من مشاوره میداد، خواهرش به ما ملحق شد وما اوقات خوبی را درکنار هم گذراندیم. وخوش گذراندیم. همان شب رویایی روشن در خواب دیدم. حتی در خواب میدانستم که این یک موهبت است. موهبتی از داستانی ترسناک. محل رویا شبیه هیچ کدام از داستانهای سنتی آمریکایی که دوستشان داشتم-نوشتهٔ پو یا ناتانیل هاوثورن_نبود. بنابراین با خودم فکر کردم که شاید بتوانم فیلم را درخانه بسازم. ناگهان صدای اذان از مسجد نزدیک هتل برخاست تقریبا از تخت افتادم. دلم میخواست پایان داستان را هم درخواب ببینم. البته هرگز نتوانستم به خوابم برگردم. فوری هر چه از آن خواب دریادم مانده بود روی دستگاه رکوردر ضبط کردم. کنجکاوی برانگیز است که چطور میتوان به شورشهای دوران جوانی بازگشت. چون پی برده بودم که این رویا من را به دوران همکاری با راجر کورمن برخواهد گرداند به دورانی که بودجهٔ محدود، نخستین تصمیم گیرنده ی، سبک، بافت و قطع ِفیلم، این ارکان اساسی بود. از خودم پرسیدم که ایا میتوانم این رویا را با ابزار وایدههایی تفسیر کنم که در ابتدای کارم آموخته بودم. قطعا این رویا یک موهبت بود. اما چرا چنین احساسی به آن داشتم؟ چرا چنین احساس شخصی وحشتناکی به آن پیدا کرده بودم؟ چرا رویا با تمامی داستانهای ادگار آلن پو درهم تنیده شده بود که سالها پیش خوانده بودم؟ آیا نقطهٔ اشتراکی میان زندگی من وآلن پو وجود داشت؟ به نظر میرسید هردوی ما تحت تاثیر روحی کوچک قرار داریم. اما من نمیتوانستم تصمیم بگیرم چطور آن رویا، پایان داستان را رقم خواهد زدکه هرگز نتوانستم درخواب ببینم. از این گذشته، فوری پی بردم آن روح برای آلن پو «ویرجینیا کلم» است. پس مال من کیست؟ آلن پو در دوران هنریاش نتوانست این غم را بپذیرد یا زندگی خود را مداوا کند. او غمش را در شخصیتهای تراژیک نوشتههایش ریخت: ویرجینیا به مدلن آشر و النور برنیس تبدیل شد. شاید من هم میتوانستم همین کار را انجام بدهم. اما باید «پایان» را پیدا میکردم باید راهم را مییافتم. وبعد پاسخ برایم روشن شد. فقط میبایست الن پو را دنبال میکردم این تنها راه حل بود. همانطوری که اسکروچ ارواح را دنبال کرد و دانته، ویرجیل را. من تسلیم استاد شدم. همانی که تسلیم شدم اجزای رویایی که در استانبول دیدم به فیلم جدیدم «درمیان» تبدیل شد.
منبع :
سینمای ما
|