صفحه مناسب براي چاپگر


لئوناردو دی کاپریو


گفت و گویی با بازیگر فیلم «جاده انقلابی»
مشخصه‌های ضدِقهرمان‌گونه‌ی فرانک را خیلی دوست دارم



ترجمه: خاطره آقائیان

سینمای ما - پیش درآمد: ریچارد یِاتس، رمان‌نویس آمریکایی، کار بر روی «جاده انقلابی» را در سال 1961 به عنوان اولین تجربه‌اش شروع کرد که ماجرای تلاش یک زوج جوان شهرک‌نشین برای یافتن جایگاه خود در دنیایی که زندگی می‌کنند بود. اگرچه رُمان در زمان خود مورد توجه و تحسین قرار گرفت، نیم قرن طول کشید تا حالا روی پرده برود. پروژه‌ی فیلم «جاده انقلابی» با حمایت کیت وینسلت در انگلستان که به طور اتفاقی نسخه‌ای از فیلمنامه همسرش سام مندز (کارگردان برنده‌ی اسکار برای فیلم «زیبایی آمریکایی» (1999)) را خوانده و پسندیده بود، شکل گرفت. مندز با دیدن اشتیاق همسرش برای ساخت این فیلم، او را با تشکر فراوان در این پروژه سهیم کرد. علی‌رغم تمامی تلاش‌های ناموفق این دو برای ساخت فیلم، با همراهی‌ همدیگر در این مسیر توانستند بی‌بی‌سی فیلمز را برای کمک در تولید فیلم متقاعد سازند. این خبر برای وینسلت از جهات متفاوت حادثه‌ای بزرگ تلقی می‌شد.
حالا سال‌ها از هم‌بازی شدن او با عنوان یک ستاره‌ و برنده‌ی جایزه‌ی اسکار با لئوناردو دی‌کاپریو در فیلم «تایتانیک» (1997) می‌گذرد. لئوناردو در همکاری تازه‌شان در نقش فرانک ویلر با همسرش آپریل (وینسلت) در فضایی کاملا شبیه به شهرک‌های اطراف نیویورک در سال‌های 1950، زندگی مشترک‌شان را آغاز می‌کنند. زندگی این زوج جذاب ابتدا بسیار خوش و خرم به نظر می‌رسد اما به مرور زمان آنها از زندگی شهرک‌نشینی مأیوس می‌شوند و تصمیم به ترک آمریکا و مهاجرت به پاریس می‌گیرند. اما هنوز رویاهای‌شان یکی نیست و این همان علتی ست که زندگی مشترک‌شان را به ورطه‌ی نابودی می‌کشاند.


علی‌رغم تمام تلاش‌هایی که انجام شد تا رمان ریچارد یاتس مورد اقتباس قرار بگیرد اما این اتفاق 50 سال طول کشید. این موضوع هیجان‌زده‌ات نکرد؟
- خوب این کار برای تبدیل شدن به فیلم، یک جنس ناجور بود. پس اینکه تا به حال تبدیل به فیلم نشده چیز عجیبی نیست. راجع به کتابش یک چیزهایی شنیده بودم، پدرم می‌شناختش. اما خودم هیچوقت رمان را نخوانده بودم. وقتی هم خواندمش فهمیدم چرا در طول همه‌ی این سال‌ها مردم توانسته‌اند با آن ارتباط برقرار کنند چون آنها داستان را با چند بازیگر در ذهن‌شان مجسم می‌کنند، مثل یک فیلم، همانطوری که خود یاتس در ذهن داشته -آن حس شکی که در همه‌ی ما هست و در کنار آن، حس اعتماد و اطمینانی که در ذهن‌مان می‌سازیم- همین است که از این داستان، یک رمان بواقع پست مدرن می‌سازد، حرکتی که از زمانه‌ی خودش پیش‌تر بود، در واقع داستان به انقلاب پساصنعتی آمریکا، همان جایی که بسیاری از ارزش‌های آمریکایی شکل گرفته‌اند، پرداخته است. جایی که نقش مرد و زن را در خانه به‌تصویر می‌کشد. این نقطه دقیقا همان جایی ست که هر دوی آنها در تلاش‌اند که بطور جداگانه از آن فرار کنند و به یک اصالت فردگرایانه برسند که البته جهان‌شمول‌تر هم هست.

تو تاکنون در نقش‌های بسیاری از این رویاپردازها ظاهر شده‌ای که البته پایان خوشی هم در انتظار هیچ‌کدام نبوده است. به نظر می‌رسد این یک دید "غیرآمریکایی" برای توست. عدم موفقیت در پایان کار ...

- این دقیقا همان نکته‌ی مهم در رابطه با رمان یاِتس است. این که در آن هیچ قهرمان مشخص و تمام و کمالی وجود ندارد. اگر هم باشد آن شخصیت کیت است چون او کسی است که قدرت ریسک‌پذیری برای هر کاری را دارد، هر آن چیزی که زندگی‌اش را به آن سمتی که می‌خواهد، هدایت کند. شخصیت من اصلا قهرمان نیست. او نمی‌تواند از محیطی که در آن محبوس شده فرار کند. نکته‌ی جالب در رابطه با ساختن این فیلم این بود که اینها مشکلات واقعی و مربوط به دوران خود هستند و اگر استودیویی فیلم را در زمانه‌ی کنونی می‌ساخت و پروژه را از سرخط آغاز می‌کرد، این زوج مجبور بودند یا این بخت‌آزمایی را ببرند یا هر دو با هم بمیرند. خوب در این مورد نمی‌توانست اینطور بشود ... در حال حاضر به ندرت فیلم‌هایی ساخته می‌شوند که به انسان‌هایی بپردازند که ستیزی طبیعی و به حق برای به دست آوردن شادی در زندگی‌شان داشته باشند.

پاریس برای فرانک و آپریل نمونه‌ی یک رویای ناتمام است. در زندگی خودت هم چیزی شبیه با آن داشته‌ای؟
- نه، نداشته‌ام. اگر داشتم برایم سرمنشأ همه چیز بود. جان لنون چه می‌گفت؟ "زندگی به مثابه‌ی اتفاقاتی ست که در حین برنامه‌ریزی‌های دیگر رخ می‌دهد." همیشه یک هدف غایی برای رسیدن وجود دارد. چه به آن برسید و چه نرسید در طی مراحلی که برای رسیدن به آن سپری می‌کنید می‌توانید از زندگی لذت ببرید. برای من، چیزی که پاریس برای خانواده ویلِر به ارمغان آورد مثل یک سراب در بیابان است. من فکر می‌کنم اگر آنها به پاریس هم می‌رفتند باز با همان مشکلات رو به رو می‌شدند، همان مشکلاتی که در حومه شهر داشتند.

و بازی کردن در نقش فرانک مثل فاصله گرفتن از خودت است.
- بله، در بیشتر نقش‌هایم تا آن زمان در قالب یک قهرمان، حامی مظلومین، و یا جنگجویی که برای اثبات یک سری حقایق به خودش در تلاش است، ظاهر شده بودم.

فرانک مثل هیچ‌کدام از آنها نیست. او جذاب و نترس است اما زیاد هم دچار اشتباه می‌شود و این وجه تاریک شخصیت اوست.
- من مشخصه‌های ضدقهرمان‌گونه‌ی او را خیلی دوست دارم. فکر می‌کنم حس دلسوزی در این فیلم از یک شخصیت به سمت شخصیت دیگر در حال تغییر است. یک لحظه دل‌تان برای یکی از آن‌ها می‌سوزد و لحظه‌ی برای دیگری. نکته‌ی ناراحت‌کننده این‌جاست که یک لحظه از آنها کاری بنا به اصول اخلاقی سر می‌زند و لحظه‌ی بعد کاری رقت‌انگیز. این است که شما هیچوقت نمی‌فهمید کجا می‌توانید احساسات‌تان را منسجم کنید و همین است که هنر را جذاب می‌کند. فرانک توانایی، اشتیاق و شجاعت اخلاقی برای بدست آوردن شانس‌هایش را ندارد. او محصول محیط اطرافش است و در آخر فیلم است که متوجه می‌شود همانی است که هست. او مثل آپریل نیست، اهل ریسک کردن برای پیشبرد زندگی به سمت رویاهایش نیست و این چیزی حیرت‌انگیز است. به عنوان یک بازیگر کمتر پیش می‌آید با چنین موردهایی مواجه شوی. این‌که بتوانی ابزاری بیابی برای بازی کردن چنین شخصیتی.

و فکر نمی‌کنی سرمایه‌ی انگلیسی بود که از این پروژه فیلمی موفق ساخت؟
- البته امکان دارد. خیلی شک دارم که به یقین بگویم که این... مطمئنا. چون جرقه‌ای که این نوع سوژه‌ها به ذهن می‌زنند، جرقه‌ای از نوع فضاهای مدرن است، خوب، در این موردها قضیه کمی متفاوت است. به ندرت فیلمی به چنین داستان ساده‌ای می‌پردازد، اگرچه خودش ساده هم نیست. اتفاقا مضمون پیچیده‌ای دارد اما هیچ داستان فاجعه‌برانگیزی در فیلم اتفاق نمی‌افتد.

تو یک شرکت تولید فیلم از خودت داری پس باید بدانی که تلاش برای جذب چنین بازیگرهایی ممکن است خیلی گران تمام شود و پروژه را زمین بگذارد.
- این بزرگترین چالش است. وقتی به تو برای یک سوژه‌ی خوب پیشنهادی می‌شود واقعا دشوار است. خیلی سخت است. بحث سر افتضاح شدن اوضاع نیست اگرچه ممکن است کمی اوضاع را به هم بریزد. شاید... می‌دانی؟ پروژه‌هایی شبیه به این یا فیلم‌هایی با مضمون‌های خاص شبیه به این فیلم کم هستند. شاید در این بازه‌ی زمانی تعداد بیشتری از استودیوها دنبال چنین سوژه‌هایی باشند، کمی بیش از چندین سال گذشته، تا شاید بتوانند الگوهایی از آن‌ها بیرون بکشند و فرم‌هایی را پدید بیاورند که خودشان می‌دانند فروش بهتری خواهد کرد. اما خودت می‌دانی که داشتن یک شرکت تولید فیلم و تبدیل شدن به بخشی از مسیری که در آن بسیاری از فیلم‌های موفق ساخته یا اقتباس می‌شوند خیلی سخت است. این که در نهایت با فیلمی مواجه شوی که خوب از آب در نیامده باشد. مواجه شدن با یک فیلم‌نامه‌ی خوب هم خودش کار سختی است.

کار کردن با کارگردانی که در زمینه‌ی تأتر بسیار باتجربه است به این معناست که تو وقت بیشتری برای کنکاش راجع به شخصیت‌ها و شرایط‌شان داشتی؟
- بله کاملا و این موقعیتی است که سام مندز پدید آورد. پس‌زمینه‌ی فکری تأتری سام و توانایی‌اش در کارکردن در سطحی بسیار جذاب با بازیگرها برآن صحه می‌گذارد. او به خوبی می‌داند چگونه سوال‌های اساسی و تیزبینانه‌ای از بازیگرها بپرسد و کاری که ما توانستیم بکنیم این بود که آن را در مراحل پی در پی بگیریم. چیزی که به‌ندرت در فیلم‌ها اتفاق می‌افتد و علت اصلی‌اش این است که سام اصرار زیادی برای آن داشت. بسیاری از عوامل ساخت یک فیلم در رابطه با شما به عنوان یک بازیگر این است که ویژگی‌ها و تمایلات شخصیتت را به خوبی بشناسی. وقتی که قبل از آغاز کار هفته‌هایی برای این کار وقت داشته باشی و تزلزل‌های احتمالی آن را برطرف کنی و یا اینکه برای سوال‌هایی که راجع به آن شخصیت داری جواب‌هایی پیدا کنی و آنها را در حدی مناسب و گسترده مورد بحث قرار دهی، خوب بسیار سودمند است. و در ورای همه‌ی اینها بازشناسی تک تک اجزای زندگی شخصیت در طول ماه‌هاست. اینکه با شروعش شروع کنی و در پایان آن را خاتمه دهی. کاش همه‌ی فیلم‌ها همینطور ساخته می‌شدند.

بعد از «تایتانیک» تلاش‌های زیادی شد تا تو و کیت باز هم در کنار هم ظاهر شوید.
- بله در طی این سال‌ها چندین پروژه بوده است. فیلم‌های متفاوتی به ما پیشنهاد می‌شد. فیلم‌هایی که بعد از پیشنهاد شدنش ما با هم تماس می‌گرفتیم و به هم می‌گفتیم: "نظرت چیست؟" اما هر دوی ما اساسا می‌دانستیم که دوست نداریم وارد حیطه‌ای شبیه به «تایتانیک» شویم. البته این به آن معنا نیست که ما این فیلم را دوست نداریم. اما فقط می‌دانیم که خود را در ورطه‌ی تکرار انداختن کاری اشتباه است. پس زمانی که کیت کتاب را برایم آورد -کتابی که برای سالیان سال ذهنش را مشغول کرده بود- من سومین عنصر فیلم بعد از شوهرش بودم. در سه سکانس اول فیلم این دو شخصیت با هم درگیر می‌شوند و من از شدت عصبانیت دستم را به سقف ماشیم می‌کوبم. پس به حتم در رابطه‌ی میان آن‌ها مشکلی بوده؛ همین جا بود که با خودم فکر کردم این کار، کار جالبی از کار در خواهد آمد، چیزی متفاوت از کارهای قبلی‌ام. از هم پاشیدن یک رابطه و تلاش آدم‌ها برای حفظ عشقی که زمانی بین‌شان بوده، چیزی متفاوت از عشق‌های به وصال نرسیده‌ای که با مشکلات زیاد روبه‌رو بوده‌اند. همه‌ی این‌ها باعث شد که ما باز با هم باشیم.