خلوت آبیِ انسانها (یادداشت مِلیسا اَندِرسون – ورایتی- بر فیلم «آبیِ روشن» ترجمه لیلا رحمانستایش)
سینمای ما - یک درام دیگر در شهر لوسآنجلس، پس از فیلم «تصادف» (پل هاجیس-2004) توسط تیموتی لینبوی رقم خورد و این بار کارگردان نام «آبیِ روشن» را برای اثر جدیدش برگزیده است.
داستانی که حول محور4 شخصیت، یک رقاصه، یک کشیش سابق، یک زندانی که به تازگی از زندان مرخص شده و یک مامور کفن و دفن میگردد. زمان فیلم در ایام کریسمس میگذرد و اوج آن در شب کریسمس رقم میخورد. همچنین در فیلم یک پسربچه در حالت کُما، یک سگ گمشده و یک مرد مبتلا به سرطان معده که روزهای پایانی زندگیشان را می گذراند و درصدد جبران و اصلاح گذشته هاست هم حضور دارند. شاید این عوامل به همراه حضور جسیکا بیل که صحنه ریختن مومهای شمعهای روشن بر روی سر و صورتش بیشک یکی از بهترین صحنهها و بازیهای او در فیلم است از عوامل جذابیت فیلماند. هم چنین بازی پاتریک سوایزی با آن موهای بلوند شده و خط چشم سبب شده تا تماشاگران به دیدن فیلم ترغیب شده و یا حتی درصدد خرید نسخه DVD آن برآیند.
بیست دقیقه اول فیلم که از 20 دسامبر شروع میشود و اوجش عید کریسمس است، حالتی از احساس و شفقت را در تماشاگر نسبت به شخصیتهای اصلی به ویژه نسبت به مردم بیپناه و بیمکان که نیاز به معجزه دارند را بر میانگیزد.
کارگردان با نشان دادن این تصاویر به مخاطب میفهماند که با فیلمی نسبتا درام و حزنانگیز روبروست. از سوی دیگر مردی را میبینیم که با خالکوبیهای بزرگ و کوچک روی بدنش بر ساحل دریا ایستاده و او کسی نیست جز رِی لیوتا که در این فیلم او را به اسم جک رانی میشناسیم. چارلی -فارِست ویتاکِر- که یکی از 19 تولیدکننده این فیلم است و پیش از این نیز با بویی در فیلم «اژدهای سبز» همکاری داشت –در نقش مردی ظاهر شده که به تنهایی در اتاقی در یک مُتِل زندگی میکند و مدام به خاتمه دادن به زندگیاش با شلیک گلوله میاندیشد.
در همین ضمن، رُز جانی (جسیکا بیل) را میبینیم که سراسیمه به سوی تلفن میرود و جویای احوال پسرش میشود که در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان بستری است و در حالت کُما به سر میبرد. او نیز در یک مسافرخانه اتاقی اجاره کرده است و تنها همدمش سگ خالخالیاش است. او در هنگام رسیدن به خانه متوجه میشود که سگ بیرون رفته و تلاشهایش برای پیدا کردن آن بینتیجه میماند و از سوی دیگر مخاطب با کوتری دولیتل با بازی اِدی رِدماین پسر جوان که کار وی رسیدگی به امور تدفین است، آشنا میشود که بر اثر بیاحتیاطی، ماشین وی به سگ برخورد میکند و او مجبور میشود برای مداوا سگ را به خانه خود ببرد. هم چنانکه زندگی این سه نفر تعریف میشوند، ما به مردی تنها بر میخوریم که پس از 25 سال حبس به تازگی از زندان بیرون آمده و پزشکان نیز تشخیص دادهاند که به بیماری سرطان معده مبتلا است و چند وقتی بیشتر نیز زنده نمیماند و در اواسط داستان نیز متوجه میشویم پدر رُز است! او از دخترش میخواهد تا از کار سابقش دست بکشد و ایمان و اعتقادش را از یاد نبرد.
کشیش سابق -ویتاکر- نیز با زندگی ملالآور و عذابآورش دست و پنجه نرم میکند. او حتی حاضر میشود بیش از 50 هزار دلار به افراد بدهد تا با شلیک گلولهای به قلبش او را از این زندگی نجات دهند، اما هر بار ناموفق میشود. دو شخصیت کوتری که خجالتی است و از بیماری آسم نیز رنج میبرد و رُز در هنگام تحویل گرفتن سگ گمشده همدیگر را ملاقات کرده و سعی میکنند دنیای خالی و تُهی از محبتشان را با حضور گرم دیگری رونق دهند.
صحنه ریزش کریستالهای برفی سفید و آبی و تصویربرداری ماهرانهی آن، بیشک جذابترین و پرمعناترین صحنه فیلم است. کارگردان با چنین تصویری میخواسته تا امید و زایش را برای افراد ناامید و سختی کشیده فیلم رقم بزند. نورپردازی و استفاده کردن از نورهای متناسب صحنهها به ویژه بکارگیری درست رنگهای سفید و آبی در سکانسهای مختلف نیز با مهارت و ظرافت انجام گرفته است. کارگردان در برخی صحنهها نیز از رنگ قرمز استفاده کرده است تا حالت عصبی و متشنج بودن بازیگران را القاء نماید.