همانند آهنگساز یک اپرای رمانتیک که تصمیم به ساختن قطعههای ناموزون برای اجرايی عمومی میگیرد٬ فرانسیس فورد کاپولا هم فیلم هنری زیبا و مدرن اما سادهای دربارهی یک پرفسور هفتاد سالهی زبانشناسی که با چرخشی رعدآسا به جوانی خود باز میگردد ساخته است. «جوانی بدون جوانی» فیلمی پیچیده و خالصانه است٬ اگرچه تنها بخشهای ابتدایی آن درخور توجه و تحسیناند. با این وجود این فیلم هنوز خیرمقدمی است بر شروع تازه کاپولا. این فیلم به سوی جهتی نشانه رفته است که امید میرود دیگر فیلمسازان نیز دنبالهرو آن باشند.
این سوالی است که افراد خارج از صنعت سینما معمولا مطرح میکنند: چرا فیلمسازان بزرگ با ایده و سوژههای خوب اما پرخرج و با پشتیبانی مالی شخصی خودشان درست همانند دانشجویان فیلمسازی خودشان تهیهکننده فیلمهایشان میشوند؟ فرانسیس فورد کاپولا نیز با «جوانی بدون جوانی» همین کار را کرده است. فیلم او اقتباسی از رمان نویسنده رومانیایی میرچا ایلیاده است اما این فیلم به همان اندازه که کاپولا در داستان آن از تجارب خود بهره جسته فیلمی شخصی است.
کاپولای شصت وهشت ساله هم سن و سال قهرمان داستان خود است و همانند پروفسور پیر در پی آینده خلاقه خود (در ده سال اخیر این تنها فیلم معتبر و افتخارآمیز اوست). به علاوه سوژه جوانی، زمان و سن برای کاپولا جدید نیستند. او آنها را با شور و شوق در خور توجه اما کمتر موفقی در «جک» که رابین ویلیامز نقش او را در چهار دوره زمانی بازی کرده تجربه نموده است. اما این فیلم کاپولا به همان اندازه که سرو صدا به پا کرد فیلم خوبی هم نبود.
در «جوانی بدون جوانی» کاپولا از احساسیگری آشکار اجتناب ورزیده و به موقعیتهایی دست یافته است که عواطف و احساسات کش رفته یا قاپیده شدهاند! فیلم با تصویری آمیخته با آشوب و سردرگمی آغاز میشود و این سردرگمی به وضوح در چهره پیرمرد داستان دومنیک (تیم راث) درحالی که از کابوسی سهمگین پریده مشهود است. جسم او نیز همانند روحش در حال درگیری با مسئله گذر زمان است و اینگونه است که او با حقیقت روبه رو میشود. بعد از آن که سالیان سال زندگی خود را صرف مطالعات زبانشناسی نموده است و اصل زبان را با اصل آگاهی یکی میبیند و پس از آنکه همه زندگی خود شامل عشق زندگیاش را وقف این حرفه کرده است به این نتیجه میرسد که هیچگاه شاهکارش به اتمام نخواهد رسید. همین جاست که متوجه میشود همهی زندگی خود را باخته و از دست داده است.
او با نیت کشتن خود به بخارست میرود اما چترش با صاعقه مواجه میشود و او سوخته و بیهوش در میان خیابان رها میگردد. اما در بیمارستان چیزی ورای بهبودی نصیبش میشود. موهایش سیاه میشوند. تمامی دندانهای فرسودهاش میریزند و به جای آنها دندانهای جدید میرویند و تمایلات جنسیاش احیا میگردد. بخش عمدهای از ماهیچههایش را دوباره به دست میآورد و حافظهاش بیش از پیش روشن و واضح میشود. او حتی در مواجهه با زنی بسیار زیبا (الکساندرا پیرسی) در اتاق شماره شش درگیر مسائل شدید عاطفی میگردد.
اگرچه «جوانی بدون جوانی» در مرکز طرح داستانی خود ترفندهایی دارد که ساده به نظر میرسند٬ اما داستان به هیچ وجه به سوی عامهپسند بودن سوق نمییابد. نمیتوان آن را عیب و نقص به حساب آورد اما این دقیقا همان چیزی است که ناامیدکننده است و فیلم در سال 1938 مادامی که نازیها در رومانی قدرت مییابند آغاز میشود. بسیاری از بخشها شامل روح پلید نژادپرستی نازیهاست که سعی دارد بر دومنیک نیز تسلط پیدا کند -که از طریق پزشک او (برونو گانس) این گونه تعبیر میشود: "با ارزشترین نوع بشر در سطح کره خاکی". اما جنبه دسیسهپردازانه «جوانی بدون جوانی» تا حدی تصادفی به نظر میرسد.
در حقیقت اگرچه داستان جریان چند دهه را پوشش میدهد و به مکانهایی کاملا غیرمنتظره سرک میکشد٬ اما در نظر تماشاگر به هیچ وجه فرم روایتی غالبی را در خود جای نداده است. روایتگر تنها بهانهای است برای لحظاتی که سرشار از غم روشنگری و تدبیرند. مانند زمانی که دومنیک به آلبوم عکسهای خودش و معشوق گمشدهاش (الکساندرا ماریا لارا) نگاه میکند و به یاد حال و هوای یک بعد از ظهر دور در 44 سال گذشته میافتد. یک چنین لحظاتی در «جوانی بدون جوانی» که کاپولا سعی دارد حس گذر این سالیان و تعالی سرسختانه حافظه را در بیننده ایجاد نماید موج میزند و این ماندنیترین اثر حاصل از تجربه است.
اگرچه فیلم از نظر بصری پر آب و تاب است اما تا حدی نیز سنگین و تیره و تار به نظر میرسد٬ به گونهای که زمان به سختی سپری میشود و پایان آن نیز خالی از هرگونه تاثیری است. همچنین فیلم بسیار زیرکانه است و من هنوز صحنهای را که راث در بیمارستان با باندپیچی ظاهر میشود را در خاطر دارم. در زیر باندها او مردی 40 ساله است اما فروغ چشمانش همچنان 70 سالهاند.