«گنگستر آمریکایی» (American Gangster) فیلم جدید رایدلی اسکات، با بازی دنزل واشنگتن و راسل کرو، در مورد زندگی فرانک لوکاس است. کسی که هرویین را در تابوتهای سربازان کشته شده در ویتنام، جاسازی میکند و در آمریکا هروییناش را با کیفیت بهتر به نصف قیمت میفروشد. فیلم تا چه حد داستان زندگی فرانک لوکاس را همان طوری که اتفاق افتاد به تصویر میکشد، نمیدانم. فقط این را میدانم که لوکاس واقعی، بر خلاف لوکاس فیلم که لباسهای ساده میپوشد تا به چشم نیاید، لباسهایش (آن طور که من خواندم) خیلی هم تو چشم و تابلو بودهاند. بیشتر از این نشُد تحقیق کنم – شرمنده!
یک نکتهی مهم در مورد «گنگستر آمریکایی» این است که آیا این فیلم یک فیلم گنگستری و فیلم ِ ژانر است(؟) و یا فیلمیست که تصویری از جامعه دهه 70 (میلادی) آمریکا را ترسیم میکند؟ منظورم از فیلم ِ ژانر هم فیلمیست که برای یک ژانر ساخته میشود – فیلمی که از قانونهای نوشته، و نانوشتهی، یک ژانر پیروی میکند و با خصوصیات آن ژانر ساخته میشود. «گنگستر آمریکایی» کدام است(؟): فیلم ِ ژانر و یا تصویری از واقعیتهای آمیریکا؟ از نظر من «گنگستر آمریکایی» فیلم ژانر است. من تبع هم به عنوان یک فیلم گنگستری باید از «پدر خوانده» و «صورتزخمی» که تا حد زیادی چهارچوب این ژانر را تعیین کردهاند، الگوگیری کند. البته «گنگستر آمریکایی» نمیتواند که مثل «پدر خوانده» باشد – به این دلیل که برگرفته از داستانی واقعیست و هرگز به قسمت 2 و 3 نخواهد رسید. پس باید حرفهایش را سریع بگوید. به همین دلیل باید همانند «صورتزخمی» باشد و با سرعت پیش رود. با این وجود «گنگستر آمریکایی» مثل «صورتزخمی» نیست. علت هم این است که فرانک لوکاس ِ فیلم – بر خلاف تونی مونتانا که شلوغ است و به چشم میآید – شخصیتی آرام و جدی دارد. علاوه بر این «گنگستر آمریکایی» طنز تاریک و سیاه «صورتزخمی» را ندارد.
همهی حرفهای مهم لوکاس حرفهایی ست که در تیزر فیلماند. حرفهای کلیشه ای: "تو چیزی هستی که در این دنیا هستی. یکی از دو چیز هستی. یا کسی هستی، یا هیچکس." یکی دیگر از جملههای لوکاس که از گنگسترهای "با اصالت" همیشه شنیده میشود نظراتش در مورد صداقت و ... است: "چیز مهم در بیزنس صداقت است، درستی، سخت کار کردن، خانواده، هرگر فراموش نکردن اینکه از کجا آمدیم." این حرفها خیلی کلیشهای و تکراریاند. حرفهایی که انگار از کتاب راهنمای شعار دادن انتخاب شدهاند. و این شعار دادن ادامه دارد: مادر لوکاس – که همیشه فقیر بوده – از لوکاس نمیپرسد که ثروتش را از کجا آورده؛ یا وقتی که لوکاس به او گوش نمیدهد و میخواهد که بپیچاندش، در گوش لوکاس سیلی میزند؛ یا ریچی رابرتز (راسل کرو) که به لوکاس میگوید که مافیا او را دوست ندارند به این دلیل که او سیاهپوست است و وجودش نشانهای از پیشرفت است. پیشرفتی که برای مافیا زیانآور است. و شعارهای دیگری که «گنگستر آمریکایی» میدهد. البته، شعار دادن الزاما دلیل بر شعار زدگی نیست؛ که به این موضوع کاری نداریم.
تمامی این کلیشهها – و کلیشههای بسیار زیاد دیگری هم که در «گنگستر آمریکایی» هستند – علاوه بر اینکه خود اسکات هم گفته که میخواسته فیلمش کمی مثل «پدر خوانده» باشد – نشانگر این است که «گنگستر آمریکایی» یک فیلم ژانر است. اما این فیلم فقط یک فیلم گنگستری و ژانر نیست. همانطور که در اول این یادداشت گفتم، «گنگستر آمریکایی» میخواهد که از جامعه آمریکا هم تصویری ترسیم کند. اما، تصویری که این فیلم از جامعه ارائه میدهد به ظرافت و تیزبینی ِ «زودیاک»، «مایکل کلایتون» و «تصحیحشده» نیست. «گنگستر آمریکایی» نگرش عمیق اجتماعی این فیلمها را ندارد و به همین دلیل هم وضعیت را به خوبی نشان نمیدهد. در عوض، بیش از آنکه نقدی از اجتماع و شرایط آن باشد، «گنگستر آمریکایی» تصویری از شرایط هالیوود است. و به پرداختن مسائل عمومی که همه به آن فکر میکنند – و هالیوود میخواهد که آنها را نشان بدهد – میپردازد. مثلا، «گنگستر آمریکایی» هم مثل «زودیاک» در دهه هفتاد شکل میگیرد – دورانی که بحثها در مورد جنگ ویتنام در اوج خود بود – و این جنگ در متن داستان فیلم است: با استفاده از تابوتهای سربازهای کشته شده در ویتنام است که لوکاس مواد مخدر را وارد آمریکا میکند. حالا، با اختصاص دادن تمام صحنههای تلوزیون – صحنههایی که شخصیتهای «گنگستر آمریکایی» در آن تلویزیون میبینند – به اخبار، این فیلم به جنگ ویتنام و مسائلاش میپردازد. این استفاده از اخبار در فیلمها هم که حالا دیگر باب شده. رابطه جنگ ویتنام و این که سربازهای آمریکایی باید بمانند و یا به آمریکا برگردند با جنگ در عراق و رابطه بین آن رئیس جمهور و جورج بوش هم که کاملا مشخص است. شباهتهای «گنگستر آمریکایی» به فیلمهای اخیر ادامه دارد. به عنوان مثال، در «گنگستر آمریکایی» همانند «زودیاک» به تدریج شخصیت مثبت است که به عنوان قهرمان ارائه میشود – هرچند که شاید نقش شخصیت منفی، شخصیت محوری ست. شباهتهای دیگری هم هستند: مثل اینکه در «گنگستر آمریکایی» هم، مثل «قتل جسی جونز» سوالهایی ملیتی و مردانگی مطرحاند؛ و یا کمرنگی نقش زنان در همه این فیلمها.
این شباهتها و یکسانیها حرفهای زیادی را میگویند، و چیزهایی که تا اینجا گفتم را تایید میکنند. اما این شباهتها و مطابقات، جالبترین شباهتها نیستند: جالبترینشان احساس سرد و زمستانیست که در «گنگستر آمریکایی» مثل «مایکل کلایتون» و «قتل جسی جونز» هم دیده میشود. احساسی غمگین، نژند؛ احساسی از عدم رضایت، احساسی... .
مایکل کلایتون برای شکست دادن شرکت اِنرون، باید که در مقابل دوستان و همکاراناش قرار گیرد و برای انجام کار درست آنها را از دست بدهد. در آخر فیلم هم با وجود اینکه او یک شرکت بسیار بزرگ را شکست داده و زندگی خیلیها را نجات داده، خبری از احساس پیروزی و رضایت نیست. او بعد از بُرد از راننده تاکسی میخواهد که به بهای پنجاه دلار او را در شهر بچرخاند. «گنگستز آمریکایی» هم همین طور است. ریچی رابرتز برای دستگیر کردنِ فرانک لوکاس باید دوستانش – که شاید تنها چیزی هستند که برای او باقی مانده و تنها رابطهاش با دوران کودکیاش اند – را از دست بدهد. علاوه بر این، وقتی که رابرتز، لوکاس را به زندان انداخته باز هم خبری از احساس برد و خوشحالی نیست. (صحنه اواخر فیلم که رابرتز وسایلاش را جمع میکند، ببینید). انگار نه انگار که یکی از بزرگترین قاچاقچیهای هرویین دستگیر شده باشد. رابرتز باز هم تنهاست.
اما مسئله اینجاست که با وجود تمام این مشابهتها، «گنگستر آمریکایی» دید اجتماعی نافذ و باهوش فیلمهایی که گفتیم را ندارد – برای اینکه باید یک فیلم گنگستری بماند؛ یک فیلم ژانر در چهارچوب تعریف شده. پس باید که حرفهای مربوط به نقد اجتماعیاش را در گوشه کنارهها بزند. مشکل اینجاست. «گنگستر آمریکایی» نمیتواند تعادل درستی بین چیزهای که میخواهد باشد برقرار کند: تعادلی بین یک فیلم گنگستری، یک زندگینامه، و یک نقد اجتماعی. (البته اگر اصلا بشود که چنین تعادلی را بر قرار کرد). مشکل قرار دادن اینها کنار هم در یک فیلم است. به عنوان مثال قرار دادن گنگستری بودن و زندگینامهای بودن در کنار هم مشکلزاست. چرا؟ برای اینکه آیا اصلا میشود که فیلم گنگستری واقعی و رئالیست باشد؟ شاید بشود که فیلم را از واقعیت برگرفت، اما اگر به سبک رئالیسم ارائه شود، جذابیتاش را از دست میدهد. زیباییِ «صورتزخمی» به همین پول را گونی گونی به بانک بردنها و... ست دیگر. همین مبالغه کردنها، همین اغراق آمیز بودنها. چرا؟ برای اینکه یک گنگستر قهرمانی تراژیک است. قهرمانی که با واقعیتهای شهری و مدنی در میافتد و با آنها ضدیت میکند. قهرمانی که به احساس ناامیدی که از بیچارگی رو به خوشبینی میآورد و حتما هم شکست میخورد – احساسی که جامعه به در ما به وجود میآورد – صدا میبخشد. قهرمانی که با آن قسمت از ما که میخواهد ارزشهای جامعه مدرنیته را رد کُند، حرف میزند و احساساتش را ابراز میکند. این گنگستر قهرمان ساختهی ذهن و تخیل است. فرانک لوکاس واقعی این قهرمان نیست. او فقط یک گنگستر است.
خوب، دلیل اینکه میگویم که «گنگستر آمریکایی» نمیتواند هم یک فیلم گنگستری باشد و هم زندگینامه فرانک لوکاس را شرح دادم. در مورد علت اینکه چرا «گنگستر آمریکایی» نمیتواند هم یک فیلم گنگستری باشد و هم نقد اجتماعی، را هم گفتیم: برای اینکه «گنگستر آمریکایی» باید یک فیلم گنگستری بماند، پس نمیتواند که نگاه نافذ و عمیقی داشته باشد. اما مهم است که فراموش نکنیم که فیلمهای گنگستری به طور ذاتی نقد اجتماعیاند. چرا؟ برای اینکه ما گنگستر را دوست داریم (به همین دلایلی که در پاراگراف قبلی گفتیم). ما گنگستری را دوست داریم که احساسهای سرکوب شدهی ما را بروز میدهد و با جامعه مدرنیته مخالفت میکند. پس، «گنگستر آمریکایی» به طور طبیعی نقدی از جامعه آمریکا هست. اما، این نقد آن نقدی نیست که رایدلی اسکات به دنبال آن است. نقدی که اسکات به دنبالش است نقدی است که به زور گنجاندنش در فیلم جالب از آب در نیامده.
داستانی که رایدلی اسکات در «گنگستر آمریکایی» میخواهد بگوید جزئیات زیادی دارد که این فیلم وقت و ظرفیت گنجاندنشان را ندارد. با تمام این حرفها، باید بگویم که «گنگستر آمریکایی» فیلم بدی نیست. بازی دنزل واشنگتن خیلی خوب است. بیدلیل نیست که به عنوان هنری فاندا(Henry Fonda)ی معاصر به حساب میآید: مردی با اراده، با عزم و هدفمند.