سینمای ما - زمانی که ریچارد یِتس در سال 1961 «جاده انقلابی» را به چاپ رساند، شخصیتهای کتاب، دیدگاه و وضع ظاهرشان به سمت کلیشهشدن پیش رفته بود و با گذشت تقریبا نیم قرن از آن زمان، فیلم تلخی که به تازگی سام مِندِز بر اساس فیلمنامهای از جاستین هایت ساخته، ثابت میکند که او هم نتوانسته به این داستان غمانگیز شادابی ببخشد.
فرانک ویلر (انتخاب اشتباه لئوناردو دی کاپریو) کسی است که در حومه زندگی میکند و برای کار به شهر در رفت و آمد است. کلاه دهاتی به سر میگذارد و کراوات باریک و لباس (برادران بروک) را پوشیده، زیاد سیگار میکشد و الکل مصرف میکند، از کارش متنفر است و معاشقهی کوچک و بیرنگ و رویی با همکارش دارد. او فکر میکند که لیاقت کار بهتری دارد، ولی در کارهایی که به او پیشنهاد میشود، هیچ نوع هوش و انرژی به چشم نمیخورد تا او را از لباس خاکستری کار پر زحمتش رهایی بخشد.
همسر او، آپریل (کیت وینسلت) زمانی آرزو داشته هنرپیشه شود، ولی الان نقش مادری بینظم و پرخاشگر را دارد، که طرح مهاجرت خانواده و نقل مکان به پاریس را در سر میپروراند. جایی که او میتواند به خوبی خانوادهاش را از نظر مالی حمایت کند. فرانک را هم این طور تصور میکند که با یک لباس سیاه یقه برگشته در کافهها مینشیند و دربارهی اگزیستانسیالیسم بحث میکند.
این اتفاق رخ نمیدهد. بیشتر به این دلیل که فرانک خیلی تصادفی مورد توجه روسای شرکتش قرار میگیرد. این تصمیم او (آپریل) را در ساعاتی کسالتبار و عصبی در خانهی کوچکشان واقع در رولوشنری رود سرگردان میکند و تراژدی داستان آغاز میشود. از ابتدای فیلم گسترش تراژیک داستان را میتوان دریافت. فیلم سحرآمیزی که به راحتی نمیتوان با آن همذاتپنداری کرد. فیلم به ما بخش کوچکی از زندگی حومهنشینان یا مشکلات زندگی در منهتن را نشان میدهد، اگر حافظه یاری کند و یا آنطور که در مجموعهی تلویزیونی «مردان دیوانه» بازگو میشود، هیچ کدام از اینها دلیل زندگی احمقانه و پوچی که در آن دوران وجود داشته و این فیلم سعی در نشان دادن آن دارد، نیستند.
همزمان با داستانِ یِتس در حیطهی ادبیات اعتراضی دو نوشتهی داستانی و غیرداستانی دیگر با نامهای «مردی با لباس فلانل خاکستری» و «مرد سازمانیافته» نیز به طور دلسوزانهای مسائلی را در ارتباط با همسازی طبقهی متوسط آمریکا مطرح میکنند. شاهد نسلی هستیم که خیلی زود از پا در آمدهاند و دچار افسردگی فراگیر بعد از جنگ جهانی دوم شدهاند. سکوت اختیار کرده و همهی این موارد اشتیاقشان به داشتن یک زندگی توام با موفقیت و خوشبختی بدون ریسک را توجیهپذیر میکند. از این نظر این زوج مثال خیلی خوبی نیستند. آنها در زمرهی کسانی هستند که تقدیر جبری آنها را بدانجا رسانده، قربانیان بد اقبال و مسخ شدهای که زمان زندگیشان در این دوره قرار گرفته است.
نه داستانِ یِتس و نه این فیلم، فرانک و آپریل را در یک پیوستار تاریخی قرار ندادهاند. هر چند هر دو به این نکته اشاره دارند که گذران زندگی در این زمان خاص باعث تلخی و تیرگی کاراکترها شده. آنها در برابر حوادثی که در آینده برایشان رقم خورد، همچنان تلخ باقی ماندند (فیلم به حوادثی که در اواخر دههی 50 اتفاق افتاده، اشاره دارد). اتفاقاتی که به شدت روحیهی آمریکاییها را تغییر داد. دو سال بعد از چاپ داستان یِتس کندی ترور شد، هفت سال بعد از آن حوادث 1968 اتفاق افتادند. بزرگترین تاریخسازان آمریکا کسانی مانند فیلیپ راث و جان آپدایک در طبقهی متوسط موضوعات غیرقابل تغییری را بیان کردند.
من نمیدانم چرا داستان یِتس در بین منتقدین تا این اندازه هوادار پیدا کرده (قطعا من یکی از آنها نیستم) و نمیدانم چرا تا این اندازه فیلمسازان مختلف از لحظهای که این داستان به چاپ رسیده، به ساخت آن علاقه نشان دادهاند. شاید میانهروی یا واقعی بودن داستان جذبشان کرده و این باعث شده که مجاب شوند هر اندازه هم که داستان کسالتباری باشد، باز هم قابل قبول و خوب است. و در نهایت نمیفهمم به چه دلیلی ساخت این اثر را به یک زوج انگلیسی (مندز و هایت) محول کردهاند. با وجود اینکه که آنها قبلا «زیبایی آمریکایی» را ساخته بودند که وجوه تلخ و طعنهآمیز زیادی از آمریکا بیان میکرد.
با نگاهی به وقایع زندگی حومهنشینان همنسل شخصیتهای این فیلم میتوانستیم تصویر روشنی از زندگی این نسل داشته باشیم. اما آمریکاییهای طبقهی متوسط دههی 50 به داستان شادتری احتیاج داشتند. داستانی که در فضای بازتر و با ملودرام هیجانانگیز و قوی همراه باشد. این شاید همان دلیلی است که باعث شده این فیلم تا این اندازه دور از ذهن و بیاحساس به نظر برسد. حتی با وجود وجوه هنری فیلم، همچنان به هیجان، سرکشی و شهامت بیشتری نیاز دارد، تا حسهایی که دربارهی زندگی داریم با تیرگی محض پر نشوند؛ کشمکش انسانی، روابط جنسی، طنز، طعنهی کمتر و آگاهی از انتخابهایشان در برابر سرنوشت از قبل تعیین شده میتوانست کمک بیشتری به فیلم بکند.
اینها چیزهایی هستند که در مجموعهی تلویزیونی «مردان دیوانه» وجود دارد. توانسته مثالهای مناسب و ساده و بیدردسری برای به تصویر کشیدن فضایی دلپذیر و خودمانی بیابد. یا مثلا میتوانید فیلمهای داگلاس سیرک را ببینید. غم و رنجی که جین وایمن و لانا ترنر در آن فیلمها به تصویر میکشند، هم سرگرمکننده و هم آموزنده است. بیشتر به تماشای کشمکش بین این دو مینشینیم تا فضای غمانگیزی که آنها را احاطه کرده است. شاید آن فیلمها کاملا واقعی و صادق نباشند، اما جادهی انقلابی هم نیست.